خودم آب کوس خودمو میارم
کف پاهای مهدیه رو تمیز میکرد و میلیسید.این مجرا حدود 3 ساعت طول کشید و سمیرا و فروزان و فتانه وقتی داشتن میرفتن آیدا رو حسابی تهدید کردن و گفتن که حالش رو میگرین.آیدا به مهدیه و دوستاش گفت که فردا صبح ساعت 8 اینجا باشین که نوبت فاطمه همسایمون و دخترشه!!!!
اون ها هم قول دادن که 8 صبح بیان.شب شد و دیدم آیدا پاهاش رو بدون جوراب کرده توی کفش های اسپرتش و باهاشون خوابید.صبح شد و دوستای آیدا اومدن.فاطمه هم ساعت های 8:30 اومد.من مثل همیشه از بالای اتاق داشتم نگاه میکردم و مواظب بودم کسی متوجه نشه.فاطمه و دخترش اومدن دمه دره خونه
بزنم فشار لباشو رو لبام بیشتر کرد
دایی جان تنها کسی بود که تو دنیا داشتم . تو خراب شده ای که ما زندگی میکردیم اکثر زنان یا فاحشه بودند یا گدایی میکردند .
دخترای کوچیک صبحا با مامانشون میرفتن گدایی یا فروختن جنس تو مترو و پسرای کوچیک سر چهار راه ها شیشه های ماشین تمیز میکردند
اگه یک نفر اراده ی فرهاد رو هم داشت باز به احتمال زیاد دچار اعتیاد و فحشا میشد .
دایی جان مردی ۴۲ ساله ، خیلی کم حرف و به شدت موزی بود به خاطر پول تن به هر کاری میداد نه از خدا میترسید نه از بنده ی خدا . انگار تو زندگی این مرد فقط یک هدف بود . پول
از یه کانکس برای خودش کاخی ساخته بود و اونجا برای خودش حکومت میکرد .
مشخص نبود این همه عقده رو تو دلش چطور میتونست انبار بکنه .
منو همیشه بغل دستش نگه میداشت و هر کسی راجب من اعتراضی میکرد . با خشم میگفت : یادگارِ خواهرمه به هیشکی مربوط نیست سرتون تو کار خودتون باشه.

سکس
شب که میشد دستشو میکشید رو سرِ کم پشتش نیششو باز میکرد و با دندون های زرد و کرم خورده ی نفرت انگیزش پول های رو میز رو تا صبح پنجاه بار میشمرد
آرزوم این بود که بزرگ بشم و از این خراب شده گورمو گم کنم فقط به فکر فرار بودم . گیر افتاده بودم لای آدمایی که نه هدفی براشون مونده بود نه آرزویی . ولی افسوس که بزرگ شدن سنم شد بزرگترین اشتباهِ زندگیم
لباس های بچه های کوچیک پاره و چرک بود . دخترای بیچاره فقط تو خوابشون عروسک بازی میکردند . پدر و مادراشون به خاطر چند گرم مواد تن به هر کاری میدادند .
یه شب دایی جان با نیش باز مادر و دختری رو آورد تو ساختمون نیمه کاره .
دای جان آدم تنوع طلبی بود . با اشاره انگشت و چشای قهوه ای پر از طمعش فهمیدم باید دست دختر کوچولو رو بگیرم و برم لا به لای اون همه خاک و نجسی سرشو مشغول کنم
مادر بخت برگشته از عرش به فرش رسیده بود و مجبور بود تن فروشی کنه تا شکم بچش سیر بشه .
مهر این دختر همون اول افتاد به دلم با همون خالصی بچگانه مجذوب چهره ی معصومش شدم.
تو وجودم تصادف شد . چشاش زد به سرم
ازش اسمشو پرسیدم و از نه جیبم چند دانه بادام هندی بهش دادم . ازم پرسید اینا چین ؟؟
تعجب کردم و با نیشخندی جواب دادم بادام هندی . دستمو تو دستاش قفل کرده بود و ول نمیکرد . با اخم بهم گفت : تو چرا اسمتو بهم نمیگی میترسی اسمتو بخورم ؟ با خنده ای کنج لبام جواب دادم اسم صدراس اون مرد هم داییمه بهش میگم دایی جان
از فردای اونروز سودا و مادرش هم شده بودند مثل بقیه صبح میرفتند تو مترو جنس میفروختند و شب با پول برمیگشتند پیش دایی جان .
سودا ترسی از هیشکی نداشت و حرفاشو خیلی رک و راست به روی طرف میزد . چند باری سرِ تیکه انداختن بهش کم مونده بود پسرا رو بکشه که به زور جلوشو میگرفتم .
یه روز دلمو زدم به دریا و رفتم جلوی دایی جان ؛ ازش خواستم سودا رو دیگه نفرسته سره کار . اولش قبول نمیکرد ولی بعدا تونستم راضیش کنم .
انگشت های پاهاشو کمی بالاتر برد تا لبامون بهم بچسبه
سودا به قدی دوسم داشت که حتی یک دقیقه هم نمیتونست بی من بمونه . هر دومون به هم وابسته شده بودیم .
روز به روز رشد میکردیم و حس توی دلمون بهم بیشتر میشد و رفته رفته همدیگرو به آغوش میکشیدیم .
وقتی معنی دوست داشتنو فهمیدیم هر دومون به بلوغ جنسی و فکری رسیده بودیم .
سودا خیلی خوشگلتر تر شده بود و هر روز تو محل سر تیکه انداختن به سودا با ده نفر دعوا میکردم .
اولین بار که پشتِ کانکس دایی جان یواشکی لب گرفتیم از همدیگه ، به حدی شیرینی مزش به دلم نشست که نمیخواستم کسی منو از لباش جدا کنه . با صدا زدن مامانش زود از بغل هم جدا شدیم و هُل رفت سراغ مادرش .
همون شب با هم قرار گذاشتیم وقتی دایی جان و مادرش نیستند به کانکس دایی جان بیاد .
واردِ کانکس شد و هل دستشو گرفتم و کشوندمش سمت اتاق کوچیک توی کانکس . از ترس و استرش پشتشو به در چسبوند و چشاشو بست . تو اون سکوت صدای تپش قلبش به وضوح به گوشم میرسید . رفتم جلو تر و دستمو ستون کردم به در . قدش به قدم نمیریسید و نوک انگشت های پاهاشو کمی بالاتر برد تا لبامون بهم بچسبه . هر دومون چشامونو بستیم و به آرومی زبونمونو تو دهن یکدیگه چرخوندیم . صدای نفس هامون عمیق تر شده بود و زبونمون مدام تو دهن همدیگه میچرخید . جرئت کردم دستمو ببرم زیر بلوزش و سینه هایی که تازه فرم میگرفتند رو تو دستم مچاله کردم . نگاهی بهم انداخت و بی تفاوت به این که دستم کجای بدنش رو لمس میکنه لبامو دوباره به دندون گرفت . شدت گرفتن نوک سینه هاشو تو دستم بیشتر کرده بودم و نفس های نا منظمش بغل گوشم گوشمو نوازش میکرد .
با زبون زدن به لاله ی گوشم سر جام میخکوب شدم . خشکم زد ؛ عین گربه ای که مادرش از گردنش میگیره و از سر جاش نمیتونه تکون بخوره .
تا دهنمو باز کردم حرفی بزنم فشار لباشو رو لبام بیشتر کرد . پیراهنمو در آوردم و مانتو و پیراهنشو با کمک من از تنش در آورد .
شلوار جین آبیش و سوتین مشکیش برجستگی اندامشو به رخم میکشید و منو وادار به تحریک بیشتر میکرد .
کیرم کاملا بلند شده بود و تنگی شلوارم بهش فشار میورد . بغل دیوار سوتینشو به بالا دادم و نوک سینه های صورتیشو به دهن گرفتم . سینه هاشو میخوردم و سرمو به سمت سینه هاش فشار میدادم ؛ وقتی از شدت درد آه میکشید سرمو کمی عقب تر میورد و باز سرمو به روی سینه هاش فشار میداد .
دستشو گذاشت رو بر جستگی شلوارم و کیر بلند شدمو از روی شلوار لمس میکرد . هنوزم لبامون چفت و قفل هم بود . لباشو از لبام جدا کرد و زانو هاشو به زمین گذاشت . زیپ و کمربندمو با وسواس باز کرد و دهنشو روی سرِ کیرم گذاشت . آروم و حساب شده تو دهنش میکرد و در میورد نفس میکشید و بازم وارد دهنش میکرد . هر از گاهی دندوناش به کیرم میخورد و کمی اذیتم میکرد .
ازش خواستم رو زمین بخوابه . دکمه ی شلوارشو باز کردم و شورت و شلوارو تا زانوش پایین کشیدم و زبونمو روی کسِ خیس و گرمش گذاشتم . سرعت زبونمو بین پاش بیشتر کردم و سرمو بین پاهاش فشار دادم .
به قدی تحریک شده بود که چشاش به زور باز میشد با دستش فشار سرمو روی کسش بیشتر کرد و بعدِ چند لحظه پاهاشو بهم جمع کرد . کل بدنش برای ثانیه ای به لرزه افتاد . لبای سردشو رو لبام گذاشت . به پشت برگشت و کیرمو به دستش گرفت . کیرمو بین پاهاش جا داد . با چند کمر ، همه ی آبی که تو آلتم جمع شده بود رو به کمرش پاشیدم .
چند روز بعد تولد سودا بود . میخواستم همه چی عالی پیش بره . صبح زود آماده شدم تا برم براش کادو بخرم . دوست داشتم انتخابی بکنم که به چشم سودا ارزشمند باشه . از صبح تا شب کل بازارو زیرو رو کردم و بالاخره تونستم با پولی که دارم حلقه ی بدل قشنگی براش بخرم . الانا که فکرشو میکنم تو نظرم اون حلقه هیچ ارزشی نداشت ولی من کلِ پولامو بابتِ اون حلقه خرج کردم
دستم کجای بدنش رو لمس میکنه
دلم شور میزد . وقتی رسیدم و شلوغی دور کانکس دایی جان رو دیدم حسابی شوکه شدم و به تندی سمت کانکس دویدم .
چند ماشین یگان امداد نیروی انتظامی و آمبولانس اطراف کانکس دور کانکس بودند .
انگار اتفاق مهمی افتاده بود که دور ساختمان رو نوار کشی کرده بودند .
وقتی سودا رو تو ماشین آگاهی دیدم دست و پام سست شد و برای لحظه ای چشام سیاهی رفت .
به سمت ماشین آگاهی قدم برداشتم تا بپرسم ماجرا چیه ولی سرباز آگاهی اجازه نداد به ماشین نزدیک بشم .
مادر سودا یه گوشه ای فقط گریه و زاری میکرد و با دستاش به سر خودش میکوبید و مدام میگفت : بد بخت شدم ای خداا دخترمو بردند .
چشامو برگردوندم و جنازه ای رو برانکارد دیدم . با پرس و جو فهمیدم سودا دو نفرو به قتل رسونده . دایی جان و همکارشو .
سرباز آگاهی میگفت : انگار از ترسش با شیشه خرده به همه جای بدنشون کشیده و اونقدر ازشون خون رفته تا تموم کردند .
افسر آگاهی ازم درخواست کرد باهاش برم و جنازه ی دایی جان رو شناسایی بکنم .
سودا با اون چشمای زیباش تو ماشین آگاهی گریه میکرد و من نمیتونستم نزدیک تر برم .
سیصد بار تو اتاق شش متری قدم زدم اونشب سرنوشتنو نفرین کردم
آخرین ملاقات سودا بود قبل از اعدام خانواده ی همکارِ دایی از دادگاه قصاص میخواستند .
بعد از کلی تجدید نظر رای قاضی همون رای بود که بار اول به اجرای احکام فرستاده بود .
سودا تو برگه ی وصیتش خواسته بود ، قبل از اعدامش منو ببینه .
با اون چادر گل گلی آبی روبه روم نشست .
هیچ حرفی نزد و فقط به چشام نگاه کرد . سرشو پایین انداخت . با دستم چونشو به بالا کشیدم و ازش خواستم برای آخرین بار عمیق نگاهم کنه . میخواستم تصویر چشماشو برای همیشه توی ذهنم داشته باشم . با اون نگاهِ خالص تو وجودم تصادف شد . چشاش زد به سرم …
ازم معذرت خواست و با بغض که از صداش میشد فهمید گفت : قسمت نشد مالِ همدیگه بشیم . بهم گفت : زنِ یه نفر دیگه شده . ازم خواست مواظب مادرش باشم .
با خشم و اعصبانیت و بُهت گفتم : چی داری میگی سودا . میخوای منم بمیرم . این حرفا چیه ؟؟
بدون هیچ حرفی برگه ی مهریشو از جلوش به سمتم هل داد .
از چشمم قطره ای روی برگه افتاد و برگه رو تار دیدم .
سودا تو زندان با آخوندی عقد کرده بود و بابت عقدش ۱۴ سکه مهریه گرفته بود .
سرمو به بالا آوردم و با اشک صورتشو نگاه کردم
صورتشو ازم دزدید و گفت صدرا من به خاطر تو هر کاری میکنم … فقط مواظب مادرم باش .
برگه ی وصیت رو نگاه کردم . نصف مهریشو به من بخشیده بود و نصف دیگشو به مادرش .
cumshot,hardcore,blonde,creampie,milf,amateur,homemade,squirt,booty,big-ass,british,massage,big-tits,stepmom,emma-butt